باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...
از هردری سخنی
هنراست اگربتونی درسوزش اول برباد غلبه کنی... نمی دانم چرا عادت داریم آبی آسمان را رها کنیم و جذب آبی کوچک چشمانی شویم که عمقی ندارند با آنکه می دانیم روزی بسته خواهند شد هیچ می دانی فرصتی که از آن بهره نمی گیری، آرزوی دیگران است؟ پنجره این خلوت روبه ازدحام را باز کردم پس لطف کن هرآنچه میبینی فقط سیاه نباشد... درگیر جنگ تن به تنم با تنی که نیست… دارم شکست میخورم از دشمنی که نیست… وای باران باران شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما... چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!! آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ!!! میپرد مرغ نگاهم تا دور... وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست... گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم کوشش رود به دریا شدنش می ارزد کیستم؟... باز همان آتش سردی که هنوز حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم به همان لحظه ی بر پا شدنش می ارزد دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد نگهش دار به موسی شدنش می ارزد سالها گرچه که در پیله بماند غزلم صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد اي كه از عشق علي دم ميزني بر يتيمان علي سر ميزني
یادمان باشدهر پس مانده اي که زمین می اندازیم ، قامت یک نفر را خم میکند... غریب که شدی" دلت می خواهد ازهمه چیز وهمه کس بگویی وزمین وزمان رابه هم بدوزی وآخرش رابایک چراببندی وخودت راخلاص کنی" ولی آخرالامرآنچه میماندهمان علامت سوال تکراری است بگذریم اماشهرم تکاب که این دوره ازتاریخش راکه ما مسببش هستیم ازیادنخواهدبردومارا بخاطر ندیدن بیماریش هرگز نخواهدبخشیدمایی که فقط عادت به عجزو لابه ونوحه سرایی نداشته های اوداریم وازداشته های ارزشمندگذشته اش که میتوانست منهج ماباشد نه گفتیم" نه رخصت دادیم تابگویند"تنها شائبه زندگی ماهمین بس که بگوییم چقدر به مااجحاف شده است وچقدر درحق ماجفا غافل ازاینکه درمتن این بسترسازی برای استبداد" مردمی ازگوشت وخون این اهالی تاریخ قدیممان رابه سخره گرفته ومبدع تاریخ کنونی این شهرهستندکه بااین اوصاف شاید درآینده ای نه چندان دور به یکی از دهستان ها یابخشهای بیجار یاصایین قلعه تبدیل خواهد شدتااندیشمندان تمام تعطیل شهرم که ازنطر شعورعلمی خودرافراتر ازآنسوی مرزهامیدانندبه بالندگی همراه باسرافکندگی بیشترمباهات کنند نخبه هایی که برای رسیدن به راس سه چهار اداره موجود این شهرکوچک به نردبان سازی ازاهالی شریف اشتغال دارند ولی غافل ازاینند که عاقبت این نردبان افتادنی است" فردای شهر ازآن اهالی زحمتکشی ست که سفره خالی شان بیشتر ازسفره رنگین مسئولان شهربوی حلال میدهدوامروز را به امید کسی که ازجنس خودشان است وتازه به دوران نرسیده ودیدنیها راساله پیش تجربه کرده سپری میکنند ودراین رقابت انتحاری برسر کسب سمت وعنوان همه نوکیسه ها بدست یکدیگرازاین دایره خارج خواهند گردیدوسلیم مردانی ازکوی برزن شهرم هرآنچه راکه امروز بخاطر نابرابری برآن میگریند ازنوبااساسی تازه بنا خواهندنمود" وپایان شب سیه براستی که سپید است" وگره گره عقده های جوانان این شهر بدست پینه بسته معدنچیان وقالیبافان مطهرشهرم بازخواهدشدوجای پودها وگوگردهای رفته برحلقوم این باریشه ها ی اصیلترازهربه اصطلاح یدک کش فرهنگ را روح آزادی پرخواهد کرد... بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد! بـا مـن بمــان ...
یاشایانلار بیر گون الور، بیر گون الور البته--- آغاچلارلا، بالیکلارلا، قوشلار لا ، بن آمنا هر آنچه می زید حتما که روزی می میرد---- درختان و ماهیان و پرندگان، من آمنا(ایمان آوردیم) آغلایانلار بیر گون گولر، بیر گون گولر البته --- اویانماکلا، آنلاماکلا، بیلمک له، بن امنا همه گربانان حتما که روزی می خندند --- با بیدار شدن، فهمیدن و دانستن، من امنا کیسا چوپ اوزون چوپ دن حاقینی آلاجاک البته --- دیرنمکله، کورتولماکلا، باریش لا ، بن امنا چوب کوتاه حق خود از چوب دراز را حتما که می گیرد--- با مقاومت و رهایی و صلح و آشتی، من آمنا به انتهای بودنم رسیده ام… اما … اشک نمی ریزم… پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند… شاید آرام تــر می شدم فقــط و فقـــط… اگر می فهمیدی ، حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی نوشته نشده اند !!! دیگر احتیــاط لازم نیستــــــ… شکستنی ها شکست، هرطور مایلیـــــد حمــــل کنیــــــد…!!! یکرنگ که باشی، زود چشمشان را میزنی، خسته میشوند از رنگ تکراریت، این روزها دوره ی رنگین کمان هاست… برای پروانه شدن پیله ی دستان تو کافیست… من را محکم تر در آغوش بگیر… یکی بود … یکی نبود … بدجوری هم نبود… در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام. گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ، گیسوان تو در اندیشه من گرم رقصی موزون . کاشکی پنجه من در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست. چشم من ، چشمه زاینده اشک ، گونه ام بستر رود . کاشکی همچو حبابی بر آب ، در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود . مصدق بار اولی که دیدمت داروخانهها هنوز بدون نسخه هم قرص خواب میفروختند بار اولی که دیدمت قرآن با بقیه کتابها فرق داشت و کار تفنگ تنها شلیک تیرهای هوایی در جشنهای عروسی ایل بود بار اولی که دیدمت شاعر نبودم! کم کم عادت میکنی به نبودن ِ مردی که در فرودگاه با خودش حرف میزند - مقصد که تو باشی خلبانها خون به پا میکنند- در هیاهوی ثانیههای بیساعت من و سایهام صدایت میزنیم با دهانی پر از خون تو چشم در چشم نمیشنوی!!! شبیه گروه همخوانان ناشنوا خواب خواهر مرگ است دایره المعارف عزراییل تنها یک کلمه دارد عادت میکنی کم کم به انقلاب ِ بدون من! حالا میتوانم به تو فکر کنم بی آنکه بغض کنم یا عصبانی شوم بویت را روی پوستم جا گذاشتهای از خواب که بیدار میشوم بالشم ادامهی خوابهایم را میبیند بهشت ِ بدون تو دوزخ بیگناهان است و برف، پلک باد - آخرین رنگی که از دنیا می رود - این زمستان مرا به کجا می برد ؟!؟! صدای باران "رنج یاران"من "آوازبهارم
خوشا پرکشیدن خوشا اگرنه رها زیستن ولی مردن به رهایی کاش آنقدر که چشم به رفته ها میل گریستن دارد به نارفته ها حق میداد که یاهوگویان طریق مفارقت ببندندوشکوای خودبه آن نادیده بگویند ای بیاد بیداد توهمنفس باقصه پردردزمستان مانده ام" دریادبخش یادگاری که هم اینک جولان میکند درخستن گاهم باخودچه خوشم نه اینکه دلم زهر مینوشد وچه خوش مینگارد گویاکه بارقه ای ازناجفاییی دیده است ونهایتآ شبانه" نه به آوازچغانه" که با نوای بی نوایی سکوت میشکنم تاپیکره خسته ام راسامانی داده باشم روزدرفراغ ازدست ناداده هایم مینالم وشب ازیادازدست رفته ها ساعتی آرامشم نیست به خودازچه مغرورم نمیدانم لاکن "لاغیرراتوان تسکین این دردنیست" که من چشم رابه اغماض وگردنکشی عادت داده ام که به آنچه دل صفامیکند" خودرامقید سازد"سوز سه تارم رهایم میکند ازلامکررولی حیف که ازاوان ستاند نش سیم سولش که آرام بخش بود"هی پاره میشود چراکه جوربقیه رامیکشد"(تقدیم به خواهرم که هرچه کردم به دورم ریخت ولی خودش دیدکه روی خاک اندازش گفتم دوستت دارم)
باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسیهای شبانه میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه باز میآید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمیدانم، نمیفهمم کجای قطرههای بی کسی زیباست؟ نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد کجای ذلتش زیباست؟ نمیفهمم کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟ نمیدانم نمیدانم چرا مردم نمیدانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست کجای مرگ ما زیباست؟ نمیفهمم یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد کودکی ده ساله بودم میدویدم زیر باران، از برای نان مادرم افتاد مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود نمیدانم کجای این لجن زیباست؟ بشنو از من، کودک من پیش چشم مرد فردا که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست و باران من و تو درد و غم دارد خدا هم خوب میداند که این عدل زمینی، عدل کم دارد خداوندا"چه دلگیراست ,درون ظهری ازگرما , میان کوهی ازآهن, درونش فتنه ها روشن, بدون یار چرخیدن ...
ای ورای دل من
ای خدای کسی وبی کسیم . مانده ام در یک کجای بی تو آباد. که گمانم نیست هستی یا نه" بیا" بیا "که بهارم بی توباران ندارد وباتودلم تاب جفا ندارد .خالص رحیمی هستم اندر گریزهیچ کس" که خاطرم مخشوش یک ندیدن گاهی که چالش بزرگی من است "من نه چنگیز"نه فرهاد"نه خسرو افسانه هام" نه بابک بی کس کلیبر قلعه نشانم" من باده نوش پوری" ازنسل نادرشاهم وهمیشه دلم رابه ناداشته هایم خوش کرده ام.
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
آنان که رفتنشان را طاقت آوردم
" تــــو "
نـبـودنــد....
گفت : چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ …
پدرم با عصبانیت گفت : تنها وقتی سرما خوردی
متوجه خواهی شد…
اما مادرم در حالی که موهای
مراخشک می کرد گفت… باران احمق…
این است
معنی مادر …
دکتر علی شریعتی
وای بر احوال برگ بی درخت
Power By:
LoxBlog.Com |