باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...
از هردری سخنی
این کوزه گر دهر" چنین جام لطیف " میسازدو باز " برزمین میزندش در اوج با خدايي" ناخدا گشتم واين كشتي كه نمي دانم دركدام اسكله بي سرانجامي لنگر خواهدانداخت " وتوئي كه هم موج وهم طوفان دست توست ... وهر لحظه كه بانواي ني سرانگشتت بنوازي " كه دود يا نشاني ديده باشم به بوي باروت ودريازدگي پوزخند خواهم زد ودرآينده تو ياردبستاني سرخواهي داد ومن عكسي كه تفسير يك خبر شده است.... تن من دستگيره نيست "روح من آزاداست ريشه ام درخاك است "رك بگويم : حرف من آزاديست... هنوز چند صباحی" ازنگاه خسته دستم باقیست" هرآن سو نشانت دهد " رو" خدا آنجاست...
Power By:
LoxBlog.Com |