باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...

از هردری سخنی

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست میلرزد

روحم از سرمای تنهایی

میخزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه میگشتم به دنبالش

وای بر من نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چه میجویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه میکارد

" فروغ فرخزاد "

  

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:27 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

اس ام اس شب یلدا

.

.

.

من بلندای شب یلدا را / تا خود صبح شکیبا بودم

شب شوریده ی بی فردا را / با خیال تو به فردا کردم

چه شبی بود !؟ / عجب زجری بود !؟

غم آن شب که شب یلدابود ...یلدامبارک         

.

.

.

شب یلدای من آغاز شد

نه سرخی انار نه لبخند پسته نه شیرینی هندوانه

بی تو یلدا زجر آور ترین شب دنیاست

بی من یلدایت مبارک       

.

.

سهم من از شب یلدا شاید

قصه ای از غصه و انار سرخی که پر از دلتنگی ست

غم هایم بلند همانند شب یلداست       

.

.

شب یلداست

دلم در خواب پروانه شدن بود

ولی افسوس

دلم در اوج رفتن روبه شمعی سوخت و من نالان

کنار سفره ای از عشق خالی

شبی مایوس و سرگردان دارم امشب           

.

.

امشب را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم

شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی

بر تو ایرانی مبارک

            

.

.

باور به نور و روشنایی است ، که شام تیره ،از دل شب یلدا

جشن مهر و روشنایی به ما هدیه میدهد

یلدایتان مبارک

.

.

.

.

شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر

زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر

شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق.

.رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق

شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد

.

.

شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان

اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند و بذر عشق و

دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند

یلدا مبارک

.

.

یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن

میوه پائیز ایران و عروس زمستان، در راه است

او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم

ایرانی بودن را فراموش نکنیم. یلدا مبارکباد

.

.دوستان خوب همانند گلهای قالیند"نهانتظارباران دارندنهدلهره چیده شدن"دایمی اندوماندگار"مناسبتهاتنهابهانه ایست تاازبهترینهایادکنیم ...یلدامبارک

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:21 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

شهرمن زمستانش خشک ونامرداست وتابستانش دوامی ندارد بهارش گذراپاییزش زودرس ودردل این همه خشونت مردمانی بادلی به وسعت دریا ودلخوش به سلیمانی که تخت ندارد وانباری ازطلابرای مردمی که نگهبان آنبرای غیرخودهستند.وشخم فرهنگ این مردم بدست ازمابهترانی که شهردرچپاول آنهاست وخرسند ازاینکه باجرعه ای یادمان میرودآب شهرآلوده به انواع ناخوشایندهاست که آرسنیک باکلاس ترین آنهاست شهرت شهرم به چند درجه زیرصفر بودن است وباقی صحبتهای درگوشی که بماندبرای بعدشهر من خیلی باصفاست طوری که دراوج هیجان این شهر که ازساعت6الی7عصربطول می انجامددرسمت راست خیابان منتهی به بیمارستان افرادپابه سن گذاشته ومعلمانی که بعدازتعطیلی آموزش وپرورش به پاسداشت واحترام به شغل معلمی درجلوی آن مینشینندوبه ترددهای آنطرف خیابان که بیشترافرادجویای کار ازآن ترددمیکنندمینگرندوشاخصه عمده دیگرشهرم همین بس که باوجودامکانات زیرصفربازهم سلیمان ودیوش تنهادلخوشی شهرم هستند وخوبتراینکه خوب شدطلا گردو غبارندارد چون آنهم برای مردم شهرم نمی ماندولی باهمه نداریت دوستت دارم تکاب بدون افراد فئودال که مروج ارباب رعیتی هستند وازترس منافع خودشان به برادرهم رحم نمیکنند چه زیباترمیبودی  به قول خان آقا:هنری داری اگرهمره مارهروباش"بی هنررانبودجرگه ماکارتکاب

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 4:44 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

خدایا; اندیشه واحساس مرادرسطحی پایین میارکه, زرنگی های حقیروپستیهای نکبت باروپلید این شبه آدمهای اندک رامتوجه شوم, چه دوست تر میدارم بزرگواری گول خورباشم تا,هم چون اینان کوچکواری گول زن.

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:5 قبل از ظهر توسط رحیم افشار| |

رحمان عزیزم چه بسیارمواقعی که به یادت افتادم ولی نمیدانستم که درورای نا دیداری مرگ پرسه میزندگریه میکنم برای توکه کاش وقت بودنت باتو سفره دل وامیکردم وامصیبتاکه تجسم مرگت آن هم دراین فصل زندگی بسیارسخت است هنوز سه نسل بعدازتوزنده اند به کجا چنین شتابان " چندسال یکبار میدیدمت ولی میدانستم که هستی هنوزباورم نمیشود گیجم ونفرت ازدنیای بیمرام کهنه پرست وبایدگفت:ای چرخ وفلک خرابی ازکینه توست سابقه غربت توبیشترازمابود واین بودوفای غربت به تو وای به حال ماکه هنوزاندرخم یک کوچه ایم .                      روحت شادوقرین رحمت حق

 

 

 

 

 

امروز23آذرخبرفوت برادرودوست عزیزم رحمان ستاری راشنیدم واین غربت ناشریف باردیگرسکوتمان راشکست "                            

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:45 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

ان یک مسلول

همره باد از نشیب و فراز کوهساران


از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران


از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران


 


از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران


می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی


سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی


 


می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر


ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر


این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در


باز کن در باز کن ... تا بینمت یکبار دیگر


چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم


آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم


تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم


 


 


اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته


درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته


سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته


بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم


غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم


باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر


خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

 
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم


 


هرچه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم


صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم


 


درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من


لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من


خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من


پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم


وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم


هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده


ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده


 


ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم


غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم


زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم


 


کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم


ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم


داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم


خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من


بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من


وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم


گر که شرط توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم


آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را


بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را


بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را


باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را


 


گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم


خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم


سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم


بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده


آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده


 


سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم


عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !


اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی


سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی


دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی


آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی


هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته


کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته


عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته


می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم


آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم


تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من


تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من


پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش


تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش


تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش


قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش


ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش


بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته

 
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته


پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته


می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل


تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل


آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر


این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در


باز کن، ازپا فتادم ... آخ ... مادر

 
م... ا...د...ر       (کارو)

 

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
بهر صد ها دختر شیرین صفت  فرهاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:34 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

در صلیب حرمت تو چنان درآمیخته ام  ,

که دیگر هیچ سوزشی بجز آتش دوری تو ,

درمن نقش نمی بندد , پس ای تمام لحظاتم  ,

بیاکه چشم انتظاریک لحظه   , 

برای همیشه باتوبودن هستم.

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 8:21 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

بایدازپنجره هابیرون رفت

 

"درکناردرحرمت"

 

باسکوتی زیباقفل دل راواکرد

 

"خنده برچین پریشان انداخت"

 

بانوازش  سربشکسته دیروزببست

 

" بایدازدیو پری ساخت"

 

اینکه این دنیاهمه چیزش زیباست

 

"بهترازآن دنیاست.

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:46 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |

پریشان چشمهایت "درسوی شمال عشق چه زیبا مینگرند"دنبال سایه اوهام همچومنی که اورانصیب خودکنند"اگررضاباشی وجودم رامال توخواهم کرد"تاچشمان آشفتهات راسامانی باشم

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:38 بعد از ظهر توسط رحیم افشار| |


Power By: LoxBlog.Com