باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...
از هردری سخنی
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام. گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ، گیسوان تو در اندیشه من گرم رقصی موزون . کاشکی پنجه من در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست. چشم من ، چشمه زاینده اشک ، گونه ام بستر رود . کاشکی همچو حبابی بر آب ، در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود . مصدق
Power By:
LoxBlog.Com |