باغبان کرده فراموش که سیبی دارد ...
از هردری سخنی
خدا زیباست چون که همه ی مارا آفرید تا پوزش را بدهیم بر سر مزار دل من، مرثیه خوانی ست هر لحظه، کرکسهای ثانیه ها، کنار گور من خفته اند، سیل های دورنگی از چشمانشان جاریست، اما هر یک در پشت نقابشان لبخند می زنند بر سردی خاک من، آری... زندانی ام در دل خاک، اما... این قفس از آزادی در مرداب زیبا تراست!
در بیابانها سواری نیست در این مانداب یاری نیست پلنگی میرمد در بیشه ای خاموش و باد میبرد برگ نحیفی را کنار نهر مرا در بیشه میخوانند و میخوانم دراین مانداب یاری نیست
چهره های به ظاهرخواستار تو "دراولین التماس خنده" ازته دل برایت گریه میکنند"باورنداری امتحان کن.... خدا به اندازه ای که لباس داری برایت سرمامیفرستد... ما همه دراوج بی کسی تازه به زندگی وزیباییهایش پی میبریم....
این شوخی پست و زشت را بردارید
من عاشق مردمان این دنیایم
لطفن بد سرنوشت را بردارید
این سابقه ی خراب را بردارید
ماران عصا شده به حسب ظاهر
از دوش من اضطراب را بردارید
Power By:
LoxBlog.Com |